بهشت ارغوان
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3793
بازدید دیروز : 4473
بازدید هفته : 8975
بازدید ماه : 135679
بازدید کل : 11192530
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 30 / 11 / 1395
در اين حال و هوا، خديجه جامه ى بيرونى اش را به تن كرد.


اينك همسرش انتظارش را مى كشيد؛

و نيز پسر عموى جوان همسرش كه چون سايه اى هوادار و همراهش بود.

آن گاه، هر سه به سوى «كعبه» روان شدند؛

كعبه: قبله ى شوق دلها؛ سَرايى كه «ابراهيم» براى خداى خويش ساخته بود.

اكنون كعبه سايه ساران گسترده اش را نثار زمين مى كرد.

سكوت، گرداگرد كعبه دامن گسترده بود.

تنها، زمزمه ى دو مرد به گوش مى رسيد كه كنار «زمزم» نشسته بودند.

يكى از آن دو، ناگاه به درِ «صفا» خيره شد.

منظره اى كه مى ديد، برايش شگفت مى نمود:

مردى پديدار شد كه چهل تا پنجاه ساله به نظر مى رسيد،

با بينى برآمده و چشمان درشت و سياه.

گويى ماه بود كه بر زمين مى خراميد.

سوى راست او، نوجوانى همانند شيربچّه اى راه مى سپرد؛
و از پى آن دو، زنى كه گيسوان و اندامش را پوشانده بود.

آن سه به سوى «حجر أسود» رهسپار شدند

و پس از لمس كردن و بوسيدن آن،

هفت بار پيرامون كعبه طواف گزاردند.

آن گاه مرد گوشه اى ايستاد. سپس نوجوان،

سوى راستش و زن، از پى او ايستادند.


آن مرد سيه چشم آواز برآورد: «اللّه اكبر».

از پى او، نوجوان و زن نيز ندا دادند: «اللّه اكبر».

مرد، با آن چهره ى تابناك، به ركوع و سجده رفت؛ و زن و نوجوان نيز چنين كردند.

بر كناره ى زمزم، مرد تازه وارد زمزمه كرد:

- اين، شيوه اى است كه ما تا امروز چيزى درباره اش نشنيده ايم.

مردى از «بنى هاشم» كه صداى او را مى شنيد، گفت:

- آن مرد، برادرزاده ى من، «محمّد» فرزند «عبدالله» است.

آن زن، همسر اوست؛ و آن نوجوان، «على» فرزند «ابوطالب».

اكنون، در سراسر جهان، جز اين سه تَن كسى نيست كه خداوند را به اين شيوه عبادت كند.

در همين حال، خشم بر چهره ى مردان پيرامون، سايه افكنده بود؛

مردانى كه اين گروه كوچك را زير نظر داشتند تا آن گاه كه كعبه را ترك گفتند

و در وراىِ ديوارهاى خانه ها نهان شدند.


 
روزها و ماه ها از پىِ هم مى گذرند و جنين هر لحظه بزرگ تر مى شود.

از چهره ى خديجه نور مى تَراود و هر دَم تابنده تر مى گردد.

درد زايمان آغاز گشته است.

در اين هنگامه، در ميان صخره هاى «حَرا»، محمد به مكّه مى انديشيد؛

و به سرنوشت جهان و راهِ انسان.

چهره اش پُر از اندوه بود، همگونِ آسمانى پوشيده از ابر

در انديشه ى مردم خود، چنين اندوهگين بود.

مى خواست چشم آنان را به سوى نورى بگشايد كه بر فراز اين كوه، آن را يافته بود.

امّا آن ها، خود، راه را بر او بسته بودند.

آنان عادت كرده بودند كه همانند خفّاشان در تاريكى به سر بَرَند.

از ملكوت آسمان ها روى برتافته، به پَستِ زمين فرو افتاده،

و اكنون در ميان عناصرى از خاك و گل گم شده بودند.

اين مردم از هيچ كارى باز نايستادند؛ آزارش دادند، به ريشخندش گرفتند،

او را نكوهش كردند و گفتند: «محمّد جادوگرى دروغگوست...

و مردى است ناقص كه از او نسلى به جا نمى ماند

و با مرگش خاطره اش نيز خواهد مُرد،

زيرا هيچ فرزندى ندارد.»

 
با يادآورى اين طعنه، احساس كرد كه خنجرى تيز بر قلبش نشسته است.

محمّد همانند «نوح» و «ابراهيم» و «موسى» و «عيسى»،

اندوهگينانه به مردم خود مى انديشيد.

در آن حال، چنان غرق اين انديشه بود

كه به آنچه پيرامونش مى گذشت، توجّهى نداشت.

ناگاه فضا از نور پوشيده شد.

لايه اى شفّاف همچون مِه، گرداگرد او را فرا گرفت.

سكوت، همه چيز را در خود فرو برد.

هر صدايى خاموش و محو گشت.

اكنون، محمّد تنها كلماتى را مى شنيد كه در ژرفاى جانش جارى مى شدند،

همچون نورى كه در آبى آينه گون نفوذ مى يابد؛

كلماتى ژرف و تأثير گذار كه از شنيدنشان آب دهانش خشكيد

و عرق از پيشانى اش سرازير شد.

كلمات، همانند دانه هاى پراكنده ى مرواريد،

ستاره آسا در عمق جانش تابيدن گرفتند:

إنّا أعطيناك الكوثر. فصلّ لربّك وانحر. إنّ شانئك هو الأبتر. [سوره ى كوثر (108).]

[ما تو را چشمه ى كوثر داديم. پس براى پروردگارت نماز گزار و قربانى كن.

بدخواه تو، خود، بى تبار خواهد بود.]


پيامبر، شادمان به خانه باز آمد.

هنگامى كه همسرش را ديد، دريافت كه او نيز شادمان است.

خديجه با چشمانى لبريز از مِهر به او نگريست و با صدايى آميخته به پوزش گفت:

- من فرزندى دختر برايت آورده ام. و مى دانم كه پسر همانند دختر نيست.

[به اقتباس از آل عمران/ 36: «قالت رب انى وضعتها انثى... و ليس الذكر كالانثى .».]

پيامبر، در حالى كه اين هديه ى آسمانى را با محبّت در آغوش مى فشرد، زير لب زمزمه كرد:

- أنّا أعطيناك الكوثر...

او را فاطمه مى نامم، تا خداوند از هر بدى و زشتى دورش دارد.

بدين سان، همچون مرواريدى در آغوش صدف، فاطمه پديدار شد:

با دهانى غنچه گون و لطيف؛ و با چشمانى گشاده

همانند دو پنجره كه رو به جهانى گسترده باز مى شوند:

جهانى سرشار از صفا و آرامش.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: بهشت ارغوان
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی